سر شب نشسته بودیم با خانواده داشتیم چایی میخوردیم.
دیدم داداش کوچیکم خوابه.
گفتم عرفان پاشو مدرست دیر شده!
خواب آلود یه نیگا به ساعت کرد دید هفت و نیمه
با سرعت نور پاشد ،لباساشو پوشید ،کیفشو برداشت رفت تو حیاط دید شبه!
o_O
من
بقیه =))))))))
اومد تو دید همه شیکماشونو گرفتن از خنده منفجر شدن!
:/
چندتا فحش زیر لب داد.کیفشو کوبید زمین رفت خوابید .شامم نخورد..!
الان وجدانم ملتهب شده واسش….
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.